اوّل زبانست که باید ساکت شود. کلمات خودشان را در سکوت طوری دیگری به انسان می نمایند. و مفاهیم از کالبد کلمه خارج می شوند. سپس ذهن است که ساکت می شود. تا تصاویر در جای خودشان بایستند و جریان سیّال و جوشان ذهن خاموش شود. به قول زنون،‌ ذهن ما از سات متعاقب مفهوم حرکت را انتزاع می کند. باید سال ها در این س ذهن ماند، تا قلب انسان ساکت شود. که احساس، مسیر خودش را پیدا کند. و برسد به آن وحدتی که ابن عربی می گوید. اینجاست که عشق می جوشد. که رنگی است انگار فرای رنگ ها. همان که مولانا را بی تاب می کند،‌ شمس را نادره ی گفتار می گند و ذهن و زبان را به تسخیر قلب در می آورد. من مدّت ها شعر مولانا را نمی فهیدم. هم کلمات ش را و هم جریان ش را. جوشش او را توهّم می دانستم. شمس را هم. که می گفت: "من به رقص به خدا رسیدم". حالا مدّتی است از دور آن ها را احساس می کنم. و عشق را دوباره می فهمم  

.

.

مشرق و مغرب ار روم/ ور سوی آسمان شوم/ نیست نشان زندگی/ تا نرسد نشان تو/ زاهد کشوری بدم/ صاحب منبری بدم/ کرد قضا دل مرا/ عاشق و کف ن تو/ صبر پرید از دلم/ عقل گریخت از سرم/ تا به کجا کشد مرا/ مستی بی امان تو . 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ياوران كتاب خرید و فروش و رهن و اجاره معرفی سینماهای مشهد Justin فروشگاه اينترنتي ديجي کالا تخفيف ارزان آموزش رایگان بورس مجله اینترنتی پاسبون Cynthia اخبار سایت بلگ بیست